معنی خیار چنبر

حل جدول

خیار چنبر

گونه ای خیار که پوست آن شیار دار است

گونه‌ای خیار که پوست آن شیاردار است

فارسی به ترکی

فرهنگ گیاهان

فرهنگ فارسی هوشیار

خیار چنبر

که دراز و منحنی است


خیار

میوه ای سبز و دراز و درشت که آنرا خام می خورند بوته آن دارای ساقه های نرم و سست و برگهای دندانه دار و گلهای زرد و بر سه قسم است خیار بالنگ و چنبر و درختی

لغت نامه دهخدا

چنبر

چنبر. [چَم ْ ب َ] (اِ) محیط دایره را گویند مطلقاً اعم از چنبر دف و چنبر گردن و افلاک و غیره. (برهان). دایره ٔ دف و غربال و هرچه گرد و میان تهی باشد. (از رشیدی). محیط دایره را گویند مطلقاً چه چنبر دف باشد، چه چنبر افلاک و چه غیر از اینها. (از انجمن آرا) (آنندراج). دایره یا محیط دایره. (از ناظم الاطباء). حلقه ٔ دف و جز آن. (شرفنامه ٔ منیری). محیط دایره را گویند. (غیاث).دایره ای از چوب یا از جنس دیگر. دایره مانندی چون کم غربال و دور چرخ گردونه و نظایر اینها:
خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود
تا صداش از جبل الرحمه ٔ بطحا شنوند.
خاقانی.
و رجوع به چنبر چرخ و چنبر دف و چنبر دهل و چنبر غربال و چنبر فلک شود. || به معنی حلقه هم آمده است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث). حلقه. (ناظم الاطباء). مطلق حلقه و هر چیز حلقه مانند:
به کشتی همی بند و افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی.
فردوسی.
ز بس پیچ و چین است و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود گاه چنبر.
فرخی.
چو چنبرهای یاقوتین بروز باد گلبنها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها.
منوچهری.
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه
گذرگاه او تنگ چون چنبری.
منوچهری.
ز بیم چنبر این لاجوردی
همی بیرون جهم هزمان ز چنبر.
ناصرخسرو.
گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد
گاه باز آن حلقه های زلف چون چنبر گرفت.
مسعودسعد.
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر.
مسعودسعد.
بر وفای دل من ناله برآرید چنانک
چنبر این فلک شعبده گر بگشایید.
خاقانی.
|| هلال. (صراح) (منتهی الارب). کمان. کمانی. نیم دایره:
این چنبر گردنده بدین گوی مدور
چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر.
ناصرخسرو.
شیر غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم.
ناصرخسرو.
اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان
لیکن به پیش میر به کردار چنبرند.
ناصرخسرو.
رویم چو گل زرد شد از درد جهالت
وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر.
ناصرخسرو.
|| قلاده و گردن بند. (ناظم الاطباء). طوق یا حلقه مانندی که در گردن اندازند:
فرخ شاهی خجسته داری اختر
بر هر گردن ز شکر داری چنبر.
فرخی.
ماده خری تنگ بسته را بنهادم
چنبر بگسست و از نوار فروماند.
سوزنی.
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم سر
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 280).
چنبر تست این فلک چنبری
تا تو ازین چنبر سر چون بری.
نظامی.
چرخ که در معرض فریاد نیست
هیچ سر از چنبرش آزاد نیست.
نظامی.
سر دندان کنش را زیر چنبر
فلک دندان کنان آورده بر در.
نظامی.
رجوع به طوق و قلاده شود.
|| استخوان گردن که به عربی «ترقوه » گویند. (رشیدی). چنبر گردن یعنی استخوان کره ٔ گردن که به عربی «ترقوه » خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). طوق گردن و ترقوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به چنبر کردن شود. || قید. (برهان) (از غیاث). کنایه از قید و گرفتاری و حبس. (ناظم الاطباء). || کمند. (غیاث):
چو سالاری از دشمن افتد بچنگ
به کشتن درش کرد باید درنگ.
که افتد کزین نیمه هم سروری
بماند گرفتار در چنبری.
سعدی.
|| حلقه ای از چوب یا از نخ که گاه حیواناتی چون اسب یا سگ یا میمون را از درون آن جهانند:
چون دف لولی درید از بهر میمون چنبر است.
امیرعلی شیر نوایی.
|| حلقه هایی از چوب یا از انواع فلز به شکل دایره یا بیضی که بازیگران و تردستان آنها را در دست و پای و گردن اندازند و بازیها و چابک کاریهای گوناگون کنند یا آنکه آن حلقه ها را به هوا انداخته، بگیرند و چابکدستی خود را نمایش دهند. و رجوع به چنبربازی شود. || پرده ٔ عنکبوت. || کلاه و چیزی که سر رابپوشاند. (ناظم الاطباء).
- چنبر آز، کنایه از دام و بند حرص و حلقه و کمند آز:
سفرهای علوی کند جان پاکت
گر از چنبر آز بازش رهانی.
سعدی.
- چنبر آسمان، کنایه از حلقه ٔ آسمان، که ظاهراً مراد همان افق است:
باقوت عزم او عجب نیست
گر چنبر آسمان گشاید.
خاقانی.
- چنبر اجل، کنایه است از مرگ محتوم:
عشق تو چو چنبر اجل شد
کس نه که بر او گذر ندارد.
خاقانی.
- چنبرچرخ، حلقه و دایره ٔ چرخ. دور چرخ. (ناظم الاطباء):
ز دور چرخ فروایستاده چنبر چرخ
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز.
مسعودسعد.
|| گردش چرخ. || منطقه ٔ افلاک. (ناظم الاطباء):
از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار امید عمر ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
میسوزد و خاک میشود دودی کو.
(منسوب به خیام).
- چنبرچنبر، حلقه حلقه:
زلف تو از مشک ناب چنبرچنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن.
فرخی.
- چنبر خنجر، حلقه ای که از خنجرها و امثال آن ساخته، بازیگران و رسن بازان از آن بگذرند. (آنندراج):
پس مژگان عیان چشمش چو هندو
که جست از چنبر خنجر بدانسو.
وحید (از آنندراج).
- چنبر دف، حلقه ٔ چوبی یا فلزی دور دف.
کم. حلقه ٔ اطراف دف:
خم چنبر دف چو صحرای جست
در او مرتعامن حیوان نماید.
خاقانی.
چنبر دف شودفلک مطرب بزم شاه را
ماه دو تا به بر کشد زهره سه تای نو زند.
خاقانی.
گردون چنبری ز پی کوس روز عید
حلقه بگوش چنبر دف همچو چنبرش.
خاقانی.
- چنبر دوش، استخوان گرد گردن که بتازی ترقوه خوانند. (آنندراج). چنبر گردن:
سرش نوعی برید از چنبر دوش
که برد از خان از خمخانه سرجوش.
زلالی (از آنندراج).
و رجوع به چنبر گردن شود.
- چنبر دهل، حلقه ٔ اطراف دهل. کم:
آن دوره گوش خر سر سنگی فروش دزد
از هر خم عصیری دودوره پوش کرد
یک یک چو چنبر دهلش کرد خارخار
بر یاد بوق میره ٔ باسهل نوش کرد.
سوزنی.
- چنبر زلف، حلقه ٔ زلف. خم زلف. چین و شکن زلف:
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد
نگر تا حلقه ٔ اقبال ناممکن مجنبانی.
حافظ.
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نتوانم که شکن برشکن است آن.
حافظ.
- چنبر عشق، کنایه از دام عشق که عاشق در آن گرفتار آید:
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق.
حافظ.
- چنبر عنکبوت، کنایه از دام عنکبوت:
سر آمد طنین مگس بامداد
که در چنبر عنکبوتی فتاد.
سعدی (بوستان).
- چنبر فلک، کنایه از دور فلک:
ز آسیب چنبر فلک اندر فراز آن
بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان.
ازرقی.
- چنبر کوس، حلقه ٔ کوس. دور کوس. کم:
چنبر کوس او خم فلک است
ساقی کاس او صف ملک است.
خاقانی.
- چنبر گردن، به تازی آن را «الترقوه » گویند و آن دو پاره استخوان است ناهموار و خمیده یکی از سوی راست و دیگری از سوی چپ بر استخوان سینه نهاده است و هر پاره را یک سر بر سر استخوان سینه پیوسته است و دیگر بر سر کتف و سر استخوان بازو پیوسته است. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی). استخوان گردن که به تازی ترقوه خوانند. (آنندراج). استخوان ترقوه. (ناظم الاطباء). ترقوه. (منتهی الارب): چنبردوش، علامت خاصه ٔ او آنست که درد و غدد به چنبر گردن برآید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
مرا که از رسن زلف چنبر گردن
برشته بود رسن سوی چنبر آمد باز.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به چنبر دوش شود.
- چنبر گردنده، کنایه از آسمان و فلک. رجوع به چنبر شود.
- چنبر گردون، حلقه ٔ گردون. چنبر فلک:
تا بود گردان بگرد خاک آسایش پذیر
چنبر گردون بی آسایش نیلوفری.
سوزنی.
- چنبر محور، دایره ٔ افق. محور افق. گرداگرد افق:
برنتابد نهیب بامش را
مرکز خاک و چنبر محور.
مسعودسعد.


شمشه خیار

شمشه خیار. [ش ِ ش َ / ش ِ] (اِ مرکب) شوشه خیار. خیار چنبر. خیار زه. خیار شمش. (یادداشت مؤلف).


خیار

خیار. (اِ) میوه ای است از طایفه ٔ کدو آبدار و بی مزه ولی گوارا که تخازن نیز گویند و بر دو قسم است خیار بالنگ که خیارتره و خیارسبز نیز گویند و معطر و سبز واستوانه ای شکل و گواراست و خیارشنگ که کم عطرتر و درازتر و با انحناء و چندان گوارا نیست و هر دو از غذاهای مأکولند. (از ناظم الاطباء). قسمی از تره کاری که آنرا اکثر خام می خورند و خیارتره معرب است. (آنندراج). در ترجمه ٔ صیدله آمده: برومی تیطرا انکوزن گویند و کیسطرا ناقوس نیز گویند و... براق خیار گویند و اهل خراسان خیار را بادرنگ گویند و بماوراءالنهر بادرنگ گویند. قثاء. (مقدمه الادب زمخشری). قثده. (خیار بادرنگ) (مقدمه الادب زمخشری). قثد. بادرنگ. و آن لطیفتر از خیار دراز بود. (ریاض الادویه). صاحب بحر الجواهر گوید خیار قثد است و فارسی آن بادرنگ والطف است از قثاء. جلماثا. قثد. ضغبوس. قشعر. (منتهی الارب).
خواص پزشکی: خیار را بعنوان مدر و برای رفع تبهای صفراوی و یرقان بکار می برند مخصوصاً موقعی که خیار زرد شده و رسیده باشد در این صورت مزه اش ترش می باشد و خاصیت زرداب در آن بیشتر است. تخم خیار مدر است و برای اورام کبد خوب است و در فرمول چهاردانه ٔ خنک وارد است. آب خیار بطور مالیدنی و برای رفع خارش بکار می رود. موادغذائی خیار خیلی کم است و سلولز زیاد دارد. در صد گرم خیار مواد زیر یافت میشود: آب 90 گرم، سلولز 2 گرم، مواد هیدروکربنه 1- 5 گرم، مواد ازته 2 گرم، چربی 4% گرم، 15- 25 کالری حرارت می دهد. خیار را بطور سالاد قبل از غذا میل می نمایند. پوست خیار ویتامین c دارد خیارهای تازه و لطیف را بدون اینکه پوست بکنید بقطعاتی که برای ماشین آب میوه گیری مناسب است درآریدو با کمک رنده های معمولی آنرا رنده کنید آبش را بگیرید آب خیار بی مزه است. آب خیار را می توانید با آب سیب و هویج و کرفس بخورید سالهاست آب خیار را در معالجه ٔ کلیه مصرف می کنند زیرا کلیه ها را شستشو می دهد ومفید است و نیز در رژیم لاغری و تخلیه آن مصرف میشودخیار دارای ویتامینهای A و B و C و کلروفیل و ده نوع املاح معدنی است. خیاری که زیاد آب داشته باشد چندان غذائیت ندارد ولی با داشتن سلولز زیاد برای رفع یبوست مفید است. (فرهنگ خواص خوراکیها ص 223 تألیف احمد سپهر خراسانی ج 2 سال 1346):
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
پیش عدو خوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیرودار خیار است.
ناصرخسرو.
بسی خفتی کنون سر برکن از خواب
خری خیره مده مستان خیاری.
ناصرخسرو.
مال دادی بباد چون تو همی
گل بگوهر خری و خر بخیار.
سنائی.
نشگفت اگر ز نور تو بالم ز بهر آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار.
سنائی.
زمانه دست حسود تو بشکند چو چنار
کز او سخاوت ناید چو از خیار آتش.
سوزنی.
قاضی که به رشوت بخورد پنج خیار
ثابت کند از بهر تو صد خربزه زار.
سعدی.
داروغه هندوانه و سرده خیار سبز
کلونده شد محصل و بدران گزیر گشت.
بسحاق اطعمه.
خیار معروف و بر دو قسم است یکی خیار چنبر و دیگری خیار سبز و قصد از کپر بوستان خیار... می باشد. (قاموس مقدس). خذعوبه، پاره ای از خیار و از کدو و از پیه. (منتهی الارب).
- امثال:
تنها تو خیار نو ببازار نیاورده ای، نظیر: تو اول کسی نیستی که این جور خانه می سازی.
بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد.
- خیار بادرنگ، بادرنگ. قِثَد. خیار ریزه. ضغبوس. قثاء. (منتهی الارب). خیار بالنگ. (یادداشت مؤلف): قمر دلالت کند بر گندم و جو و خیار و خیار بادرنگ و خربزه. (التفهیم ابوریحان بیرونی).
- خیار بالنگ، خیار سبز. خیار معمولی. مقابل خیار چنبر (خیارشنگ) در تداول یزد و کرمان. (یادداشت مؤلف). خیار پاییزه، چه به بالنگ مشابهتی تمام دارد. (لغت محلی شوشترخطی).
- خیارتر، خربزه ٔ نارس در اصطلاح مردم گناباد.
- خیارترشی، خیارریز از بادرنگ و چنبر که ترشی اندازند. خیار قاشقی. ضغبوس (یادداشت مؤلف).
- || آچاری که از خیار و سرکه فراهم آید. (یادداشت مؤلف).
- خیارتره، خیار و آن معرب است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- خیارچنبر، خیار شنگ. خیار شنبر. (ناظم الاطباء). قسمی از خیارباریک و دراز بباریکی انگشتی و مطبوعتر و درازای یک چارک ذرع تا نیم ذرع. نوعی خیار که دراز و باریک است بیشتر قوسی شکل با جداولی در پوست طولا. خیارزه. شوشه خیار. شمشه خیار. خیار شمس. قثاء نیسابوری. (یادداشت مؤلف).
- || فلوس، خیار شنبر. خرنوب هندی. (یادداشت مؤلف). دوائی است معروف و آنرا قثاءالهندی گویند اسهال آورد. (از برهان قاطع) (آنندراج). دارویی است تلخ و مسهل که به تازیش خیار شنبر گویند. (شرفنامه ٔ منیری).
- خیاردان، فالیز خیار. (ناظم الاطباء).
- || خیابان اشجار. (ناظم الاطباء).
- خیار دراز، قثاء. خیارزه. (ریاض الادویه).
- خیار دشتی، قثاءالحمار. (یادداشت مؤلف).
- خیار ریز، خیار کوچک. خیار ترشی. (یادداشت مؤلف). خیار قاشقی.
- خیارزه، شوشه خیار و آن خیاری باشد دراز و آن را بعربی شعاریر خوانند. (برهان قاطع). خیار چنار. خیارشمش. شمشه خیار. (یادداشت مؤلف). شوشه خیار را گویند که خیار چنبر باشد و بفارسی دری چفته خیار گویند یعنی خیار کج. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خیار دراز. (ریاض الادویه). قثاء. (ریاض الادویه): در سکنجبین یک جزء خیارزه است. (اختیارات بدیعی). بعربی قثا و بهری خیار دراز گویند سرد و تر بود و در دوم عسرالبول را رفع کند و مضربود بمعده و خلطی که ازو متولد شود به اندک حرارتی متعفن گشته سبب تب گردد. (از اختیارات بدیعی).
- خیارزه خَر، نباتی است که آنرا بعربی قثاَءَالحمار گویند. (انجمن آرای ناصری).
- خیارزِه ٔ سِپَند، رستنی باشد مانند کبر که خارن دارد و آنرا بعربی قثاءالحمار و قثاءالبری گویند. (برهان قاطع). خیاردشتی. (ناظم الاطباء).
- خیار سبز، خیار معمولی غیرخیار چنبر. (یادداشت مؤلف).
- خیار شمس، خیارچنبر. خیارزه. شوشه خیار. شمشه خیار. (یادداشت مؤلف).
- خیارشنبر،نوعی خیار. خیارچنبر. خیارشمش.
- || میوه ای است از درختی بزرگ و قشنگ شبیه به درخت گردو و از طایفه ٔ گلو مینوز که در ممالک حاره مانند عربستان و مصر وهندوستان و جزائر انتیل عمل می آید و مغز این را که فلوس خیار شنبری نامند در طب مانند مسهل استعمال کنند. (ناظم الاطباء). دوائی است معروف و بعربی قثاءالهندی گویند اسهال آورد. (از برهان قاطع). در حاشیه ٔ برهان قاطع آمده است: معرب خیار چنبر که آنرا خیارشنبار ذکر کرده اند این خیارشنبر (یا خیار چنبر) جز آن خیارچنبر است که نوعی خیار دراز است بلکه همان داروی اسهال آور است. فلوس. (بحر الجواهر). قثاء هندی. (یادداشت مؤلف). در ترجمه ٔ صیدله آمده: طایفه ای خیارچنبر نویسند و بهندی آنرا کینال و برومی آغلیلو کالامن... نیکوترین فلوس آن بود که براق بود و از جوف قصب بیرون آورند و لعاب او سیاه بود ابن ماسویه گوید خیارشنبر دو نوع بود یک نوع از کابل آورند و یکی از بصره...
خواص پزشکی خیارشنبر: در اختیارات بدیعی آمده، بپارسی خیارچنبر خوانند و آن هندی و مصری و کابلی بود و بهترین آن هندی بود که سبز و سیاه و رسیده بود و فلوس وی براق بود اولی آن بود که بوقت استعمال آنرا از قلم بیرون آورند و استعمال کنند طبیعت وی معتدل بود... بعضی گویند گرم است و بعضی گویند سرد است محلل و ملین بود و جهت ورمهای گرم نافع بود که در احشاء خاصه در حلق بود و چون به آن غرغره کنند با آب گشنیزتر و لعاب... خفقان را نافع بود و طلا کردن آن بر نقرس و ورمهای صلب و مفاصل سود دهد و درد جگر را نافع بود و پاک گرداند و چون با تمر هندی بیاشامند مسهل مره صفرا بود و چون باترید بیاشامند مسهل بلغم و رطوبت بود و چون با آب کاسنی و آب عنب الثلعب بیاشامند یرقان را و درد جگر گرم را نافع بود خاصه چون آب کثوث اضافه کنند اسهال آورد ولی بی زحمت و اذیت بود: و اندر وی [جابرسری بهندوستان] خرمای هندی و خیارشنبر بود. (حدود العالم). و اگر حاجت آید که مسهلی دهند مسهل از بنفشه و خیارشنبر سازند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ثمر درختی است بقدر درخت گردکان و برگش کوچکتر و اطراف برگ تند و گلش زرد و بشکل یاسمین و مایل بسفیدی و ثمرش دراز و باریک قریب بذرعی و در جوف او... و بر آن رطوبتی سیاه منجمد و پرده های او را فلوس و رطوبت او را عسل خیار شنبر نامند و مستعمل عسل او است و شیرین و بدمزه می باشد در اول گرم و تر و ملین و... وبا ادویه مناسبه ٔ هر خلطی مسهل آن و مسکن حدت خون ومنقی عصب و ملین سینه موافق زنان حامله و مسهل برفق و بطئی العمل و جهت تحلیل اورام ظاهری و باطنی نافع. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- خیارشنگ، قسمی از خیار. (ناظم الاطباء). خیارچنبر، در تداول مردمان کرمان و یزد. (یادداشت مؤلف). خیار شمش (در تداول مردم قزوین).
- خیارشور، خیار که در آب نمک نگاهدارند غیر فصل را. (یادداشت مؤلف).
- خیار قاشقی، نوعی از خیارسبز. خیارریز. خیارترشی. (یادداشت مؤلف).

خواص گیاهان دارویی

خیار

نفخ دهنده، دیر هضم و مصلح آن نمک است. و سرد مزاجها باید آن را پوست بکنندولی در گرم مزاجهابا سکنجبین استفاده شود. برطرف کننده بی خوابی و خوردن آن بعد از غذا های چون آش مضر است. خوردن خیار نازک با پوست ونمک بهتر از بی پوست آن است زیرا زودتر از معده می گذرد ونفخ نمی کند. خوردن آن با شیر زبون است. خیار چنبر از خیار زودتر هضم می شود. مالیدن خیار چنبر ورم مفاصل را کم می کند. خیار را که با سرکه بپرورند حرارت را بسوزاند.

گویش مازندرانی

چمبلی خیار

خیار بزرگ – خیار چنبر

فرهنگ عمید

چنبر

محیط دایره،
حلقه، هر چیز دایره‌مانند،
(زیست‌شناسی) دو استخوان در دو طرف بالای سینه که به‌صورت افقی بین جناغ سینه و استخوان کتف قرار دارد، ترقوه،
(موسیقی) حلقۀ چوبی دایره یا دف که روی آن پوست می‌کشند،
(موسیقی) [قدیمی] بحر دوازدهم از اصول هفت‌گانۀ موسیقی،
* چنبر زدن: (مصدر لازم) دور خود حلقه زدن، مانند حلقه زدن مار،
* چنبر ساختن: (مصدر متعدی) مانند حلقه کردن،
* چنبرِ مینا: (اسم) [قدیمی، مجاز] آسمان،

فارسی به عربی

خیار

خیار

عربی به فارسی

خیار

خیار , هربوته یا میوه خیاری شکل , خیار فسخ , اختیار , ازادی , اظهار میل

تعبیر خواب

خیار

گر بیند که خیار میخورد، دلیل که کاری کند که از آن پشیمان شود. خیار خوردن اگر به وقت باشد، دلیل غم و اندوه است. خوردن خیار با درنگ بیماری بود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

محمدبن سیرین گوید: خیار به وقت خویش در خواب دیدن، دلیل کند که سخن نیکو شنود، یا زنی است که به او زغبت کند. اگر بیند که از آن خیار بخورد، دلیل که مرادش از او حاصل شود و حکم خیار با درنگ هم از این قیاس است. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند که خیار میخورد، دلیل که کاری کند که از آن پشیمان شود. خیار خوردن اگر به وقت باشد، دلیل غم و اندوه است. خوردن خیار با درنگ بیماری بود. حضرت امام جعفر صادق فرماید: دیدن خیار بر سه وجه بود. اول: پشیمانی درکار. دوم: شادی. سوم: منفعت از قبل دوستان و خویشان، خاصه سبز و به وقت بود. -

معادل ابجد

خیار چنبر

1066

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری